اولین غذای پسرم
امروز 23 - 11- 91 من و بابائی خیلی خیلی خوشحال بودیم پسر یکی یک دومون میخواست برا اولین بار فرنی بخوره .
بابائی رفت برا پسر یکی یکونه شیر خرید منم ظرف برا پخت و پز وبشقاب وقاشق حاضر کردم شما هم مشغول شیطونی به همه جا سرک میکشیدی حتی تا خود آشپزخونه هم اومدی امروز اشکال نداره پسرم میتونی بیائی آشپزخونه ولی بعدا .....نه نه
خوب بابائی اومد دو تا شیر خریده بود منم شروع کردم به آشپزی یک فنجون شیر یک قاشق مرباخوری آرد برنج و یک دوم قاشق مرباخوری شکر هم اضافه کردم و بعد هم روی اجاق گاز گذاشتم و ده دقیقه بعد آماده بود چقدر ذوق میکردم بعد مدتها آهنگ گذاشتم یکم هم صداش رو زیاد کردم و بابائی هم عکس و فیلم میگرفت فرنی که حاضر شد برا شما هم پیش بند بستم تا فرنی رو لباسهات نریزه وقتی ویخواستم بهت فرنی بدم شما همش میخواستی قاشق رو بگیری و بازی کنی ولی چون من ندادم وای آنچنان گریه ای کردی که نگو حسابی ضد حال خوردم چند بار سعی کردم قاشق رو ببرم طرف دهانت ولی از حوصله رفته بودی و معلوم نبود گریه میکنی یا میخندی تمام برنامه منو و بابائی و بهم زدی و آخه وقت خوابت بود ما هم دوربین و آهنگ و همه رو جمع کردیم
پسرم خوابیدی و وقتی بیدار شدی فرنی رو خوردی .
آخیش بلاخره به محمد طاها فرنی دادم.
اولین غذا خوردنت مبارک پسرم من بابائی خیلی خوشحالیم خیلی خیلی .